پــــــــــری یــــــــاس

پــــــــــری یــــــــاس
روانشناسی 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روانشناسی و آدرس pariyas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصل خیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد .به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد .
ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .
ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود،چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد،من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد...
اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ”بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم .تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود .اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند،دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام .از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواندو از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد .او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید .دیگر به خود تردید راه ندادم .
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد،از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود،اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود،
دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید .از ملاقات شما بسیار خوشحالم .ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت،  از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست .

او گفت که این فقط یک امتحان است !


نظرات شما عزیزان:

کربختیاری
ساعت18:01---27 آبان 1391
سلام خوبی دوست عزیز وبلاگ قشنگی داری خواستم اگه بشه با هم تبادل لینک کنیم

باتشکر
پاسخ: سلام ممنونم دوست عزیز، با افتخار لینک شدید


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 27 آبان 1391برچسب:, ] [ 17:44 ] [ پری یاس ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

آنان سجاده ها را آتش میزنند و اینان بت ها را میشکنند . . . . غافل از اینکه . . . . خدا همانست که بر لبان یک قمارباز در حال باختن جاریست…!
امکانات وب

پیچک

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
فونت زيبا ساز